نظام امامت چگونه نظامي است؟ نظام سلطنتي موروثي است يا نظام اريستوکراسي، يا نظام مونارسي يا اُليگارشي يا انقلابي فريقائي و رژيم سفارش شده در کنفرانس باندونگ، و بالاخره انتصابي است يا انتخابي؟
اين نظام، چنانکه از پاسخ به پرسشهاي قبل معلوم شد، هيچ يک از اين نظامها نيست و ويژگيهائي که دارد، در هيچ يک از اين نظامها ديده نمي شود. اساس اين نظام، چنانکه تذکر داديم، اين واقعيت و حقيقت است که مالک همه، و حاکم و سلطان بر همه، و صاحب اختيار واقعي و حقيقي همه، در همه چيز خدا است; حکومت مختص او است، و قانون و شريعت و برنامه دولت و حکومت، همه از جانب او بايد تعيين شود. هيچ کس بدون اذن او حق حکومت ندارد و حتي در منطقه وجود خودش نيز در حدود اذن او اختيار و حق مداخله دارد. اين نظام سلطه يافتن و سلطه داشتن و زياده جوئي و توسعه طلبي و جاه طلبي و تأمين منافع يک فرد يا يک حزب يا يک ملت، و تصرف بازارهاي ديگران نيست، فقط فائده و غرض و فلسفه اي که در اين نظام از حکومت منظور است، اقامه دين، اجراي برنامه هاي اسلام، و عدالت و امر به معروف و نهي از منکر و ترقّي و رشد فکري و تهذيب و تربيت نفوس و تکميل افراد در معارف و علم و عمل، و عمران زمين و تأمين رفاه و آسايش تمام بندگان خدا و متحد کردن مردم است; که قرآن در اين زمينه مي فرمايد:
(الذين ان مکناهم في الارض أقاموا الصلاة وآتوا الزکاة وأمروا بالمعروف ونهوا عن المنکر) [1] «آنانکه اگر در زمين، تمکّنشان بخشيم، نماز بر پاي دارند و زکات دهند و امر به معروف کنند و نهي از منکر نمايند».
برنامه اين نظام شرعي و الهي و ماهيّت و حقيقتش با آن حکومت ها فرق بسيار دارد، حقيقتش خلافت الله و برنامه اش احکام الله است.
» حکومت سلطنتي
» حکومت انتخابي
حکومت سلطنتي
حکومت استبدادي و سلطنتي موروثي همان است که فردي با کودتا يا جنگ و خونريزي بر ملت و منطقه اي مسلط مي شود، و خود را حاکم بر آن ملت مي خواند و براي خود اين حق را قائل مي شود که فرزندش را بعد از خود حکومت بدهد تا چيزي را که خودش نداشت از او به ارث ببرد.
در اينجا هيچ معياري جز هواي نفس پادشاه در بين نيست و چيزي که در آن ملاحظه نمي شود، مصلحت عموم است. اين يک انتصابي است از جانب کسي که خودش مقامي را که از آن انتصاب مي کند، غصب کرده است و آنچه را خود ندارد به ديگري مي سپارد; انتصابي است که به آن، امثال هلاکو و هرمز و محمد رضاي پهلوي و پادشاهان خون خوار و جلاد و عياش و هرزه و ميگسار و بي شرف روي کار مي آيند. اينان براي اينکه مغلطه کاري کنند، حکومت را يک موهبت الهي شمردند و خود را «ظل الله» خواندند، اما کسي به آنها نگفت، يا اگر گفت زنداني يا کشته شد، کسي به آنها نگفت که حکومت موهبت الهي است و به کساني که لياقت و شايستگي آن را داشته باشند اعطا مي کند، و چنانکه قرآن مجيد مي فرمايد: (لا ينال عهدي الظالمين) [2] «عهد من به ظالمان نرسد». ستمکاران به موهبت الهي نمي رسند. کسي به آنها نگفت که آنچه شما مدعي آن مي باشيد و امثال «بوسوئه ها» براي «لوئي» هاي فرانسه و ديگران براي ديگران گفتند، و خواستند سلطنت اين خود کامگان را توجيه نمايند و از تنفر طبعي مردم از حکومت سلاطين بکاهند، موهبت الهي نيست و پاسخ به اين پرسش نمي شود که: چرا افرادي با نداشتن ارزشهاي انساني و عدم برتري اخلاقي و فضيلت علمي، بايد بر مردم مسلط باشند که مطلق العنان هر چه اراده مي کنند انجام دهند و امر و نهي و فرمانشان نافذ باشد و مسؤول کسي نباشند، و کارشان قاعده و قانوني نداشته باشد، و هيچ محکمه اي نتواند آنها را محاکمه کند و مافوق محکمه و دادگاه باشند؟ چرا آنها سزاوارتر به حکومت از ديگران هستند؟ و چرا مردم در برابر آنها و در برابر مجسمه و عکس و تمثالشان تعظيم و کرنش کنند و به حال رکوع و بلکه سجود به خاک بيفتند و آنها را بپرستند تا حدي که خاقاني بگويد:
اينست همان ايوان کز نقش رخ مردم خاک در او بودي ديوار نگارستان
و خواجوي کرماني بگويد:
نه کرسي فلک نهد انديشه زير پاي تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
و چرا و چرا؟
لذا در پاسخ اين چراها اين نظر را اظهار کردند، و آنچه نمي تواند به خدا نسبت پيدا کند به خدا نسبت دادند، وبه خدا افترا زدند و گفتند سلطنت وديعه الهي است که به امثال ضحّاک و چنگيز و هلاکو و معاويه و يزيد و ديگر خون آشامان تاريخ اعطا مي کند. ديگر فکر نکردند که اين افرادي که در طول تاريخ ملل، حکومت يافتند و جنايتهاي بزرگ و قتل عام شهرها و کشورگشائيها و استعباد و غارت ملل مغلوب را افتخار خود مي شمردند و از رحم و انصاف به بهره بودند، چگونه مشمول موهبت الهي مي شدند و اين چه موهبتي است که اين آثار شوم را دارد. اگر طاعون و وبا و سرطان، موهبت باشد، باز هم اين حکومتها موهبت نيست.
واقعاً قرآن مجيد در يک جمله کوتاه چه رسا و جامع فرموده است: (اني جاعلک للناس اماماً قال ومن ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين). [3] .
اين حکومتها با نظام امامت در دو قطب مخالف و متضاد قرار دارند، مظاهر حکومتهاي سلطنتي پاي تخت هائي مثل مدائن و اصطخر و دمشق و بغداد و غرناطه و قاهره، و آکره روم و اسلامبول و پاريس و پکن و توکيو و لندن تا تهران و اصفهان، و کاخهائي مانند کاخ اکبر شاه و کاخهاي تيسفون و اهرام مصر و صدها بناهاي تکبر انگيز ديگر است و مظاهر نظام امامت، مدينه متواضع محمد (ص) و زندگي ساده و بي پيرايش و بي تجمل او، و کوفه علي و خانه محقري که حتي از اثاث و فرش عادي خالي بود، مي باشد. [4] .
در جنگ بدر که مسلمانان به تعداد نفرات مرکب نداشتند، پيغمبر نيز مانند سربازان که به نوبت سوار و پياده مي شدند در نوبت خود پياده مي رفت و هر چه اصرار و خواهش مي کردند که سوار باشد، نمي پذيرفت. علي (ع) خودش با دست خويش کفشش را وصله مي زد و لباس وصله دار مي پوشيد و از تشريفات ملوکانه نه فقط بيزار بودند، که سخت در هراس بودند. داستان دهقانان انبار را با آن حضرت که در نهج البلاغه نيز مرقوم است بخوانيد تا به حقيقت نظام امامت و برنامه هاي آن تا حدي آشنا شويد. [5] .
اين نظام به خدا نسبت دارد و بايد به خدا نسبت داده شود، هم موهبت الهي و هم امانت الهي است، رجال الهي فقط شايسته آن مي باشند که اين امانت به آنها سپرده شود.
اين حکومت مانند نبوت و رسالت است که با زور سر نيزه و فشار و اختناق و انتخاب مردم به دست نمي آيد. آنکه سلاطين و رؤساي حکومتهاي مختلف دارند نه موهبت الهي است و نه امانت او است، محال است که موهبتهاي الهي از قماش اين سلطنتها و سلطه ها و صدرها و مديرکل ها باشد.
اينها اعتبار ابليسي و دامهاي شيطاني است که در برابر هر حقي باطلي مي سازد و مردم را از حق منحرف مي کند. نبايد حق را به باطل قياس کرد و انتصاب خدائي را به انتصاب شيطاني اشتباه نمود، و هر دو را چون انتصاب است بدون توجه به مصدر انتصاب همانند گرفت. چنانکه ساير نظامات شرعي را نيز نمي توان به اين علت که در برابر آنها باطلي ساخته اند کنار گذاشت، مثلاً چون عبادت خدا و عبادت بت هر دو عبادت است، عبادت خدا را ترک کنيم، يا چون به مالکيت مي گويند، يا چون به ازدواج هاي غير شرعي ازدواج مي گويند، اصل مالکيت و ازدواج، مورد ايراد واقع مي شود.
حکومت انتخابي
حکومت انتخابي نيز بگونه ديگر مفاسد و معايبش کمتر از رژيم هاي استبدادي و پادشاهي نيست. اين رژيم بر اساس پذيرش اعتبار اکثريت آراء از سوي همه، نظامي است که مانع از استبداد فردي شمرده شده است و به اصطلاح حکومت مردم بر مردم است و مبنايش اصالت خود انسان و جدا بودن سياست از روحانيت و دين از دنيا است، در مقابل نظام اسلام و امامت که مبنايش اصالت حکومت «الله» و جدا نبودن روحانيت از سياست و دين از دنيا و قانون از وحي خدا است. اساس اين نظام اين است که «دين»، قانون عقيده، سياست، حکومت و نظام، اخلاق، اقتصاد، و برنامه هاي روح و جسم و فرد و اجتماع است.
بنا بر اين، نظام دموکراسي و انتخابي به آن معناي مطلقي که در غرب دارد و به قوه مقننه و قضائيه و مجريه تقسيم مي شود و هيچ شرطي ندارد از نظر اسلام قابل قبول نيست.
البته پس از آنکه مسأله خلافت پيغمبر (ص) به آن شکل در سقيفه بني ساعده، از مسير تعيين شده الهي خارج شد، و خواستند به آن صورت مشروع بدهند، مدعي شدند که بر اساس اجماع است و شوري انجام گرفت و اجماع امّت حجّت و معتبر است. ادعائي که نه واقعيت داشت و نه با اين نظام دموکراسي و اکثريت مطابقت دارد.
اجماع اگر اعتبار داشته باشد، اجماع تمام امّت يا اهل حلّ و عقد است، و در حصول آن شرط است که همه اجماع داشته و متفق باشند و اين غير از اکثريت است که نظام دموکراسي بر آن متّکي است. بعلاوه اجماعي در موضوع خلافت ابي بکر حاصل نشد، مضافاً بر اينکه خود او هم اين نظام را عملاً رد کرد، و به نظام انتصابي بشري که مجوز شرعي نداشت رو آورد و عمر را وليعهد و جانشين خود ساخت. [6] بعداز او هم عمر شوراي شش نفري را تشکيل داد و از زمان حکومت معاويه به بعد رسماً نظام پادشاهي و سلطنتي بر قرار شد.
بنا بر اين دموکراسي با توجه به ماهيت و معايت آن، اصالت اسلامي ندارد و اگر در بعض کلمات ديده مي شود که بر شوري يا بيعت استدلال شده، با ملاحظه بيانات ديگر که در آنها بالصراحه اين مبدأ رد شده است، بطور مماشات و جدل و براي اقناع و اثبات حقانيت، حتي طبق رأي و عقيده طرف است، والا در اسلام غير از نظام امامت، نظام ديگري مطرح نيست که امتداد زمامداري و ولايت پيغمبر است و همانگونه که در حيات پيغمبر غير از زمامداري آن حضرت نظام ديگري قابل طرح نبود، بعد از پيغمبر نيز همان نظام و همان ولايت ادامه مي يابد.
و امّا معايب دموکراسي
اول اين است که چون بر مبناي اصالت رأي خود انسان، و عدم تعهّد ديني و عدم اعتماد به رهنمودهاي الهي است، پشتوانه وجداني و عقيدتي ندارد و چنان نيست که رأي دهندگان و جداناً خود را مسؤول بدانند که فرد لايق تر و شايسته تر را انتخاب کنند و تحت تأثير اغراض شخصي و عوامل مختلف قرار نگيرند، و جاه طلبي و علاقه به شخصي يا به بُرد يک حزب و باخت حزب ديگر، در نامزد شدن نامزدها دخالت نداشته باشد، يا نمايندگان در اظهار رأي فقط به حق و عدالت نظر داشته باشند.
هرگز چنين نيست. چيزي که در اين مجالس کمتر مطرح است حق و عدالت است و بهترين نمونه، سازمان ملل است که با اينکه در سطح عالي تر است، اکثر يا همه نمايندگان در رأيي که مي دهند، ملاحظات خصوصي و جبهه بندي هاي سياسي را مي نمايند. اگر پيشنهادي را «وتو» مي کنند، اگر سخنراني و داد و فرياد مي نمايند، و براي حقوق ملتهاي ضعيف دلسوزي مي کنند، غير از بازيهاي سياسي چيز ديگر نيست.
مثلاً روسيه اگر از فلسطيني ها به ظاهر پشتيباني مي نمايد، يا از جنبش هاي به اصطلاح آزادي بخش حمايت مي کند، غرضش نه آزادي فلسطين و نه رهائي ملت هاي مستضعف است بلکه براي اين است که آمريکا را بکوبد و نفوذ خود را گسترش دهد. اگر اسرائيل جزء اقمار روس بود حکومت روسيّه همين عمل آمريکا را با مردم فلسطين مي کرد و همچنين آمريکا اگر تجاوز نظامي روسيه را به افغانستان محکوم مي کند و سر و صدا راه مي اندازد و خروج فوري نظاميان روسيه را از افغانستان مي خواهد نه به خاطر ملت ستم ديده افغانستان و مظالمي است که نظام حاکم بر روسيه در آنجا مرتکب مي شود، بلکه براي اين است که منافع خودش را در خطر مي بيند و الا خودش هر کجا لازم باشد به همين عمل روسيه بلکه بدتر از آن دست مي زند.
غرض اين است که از اين سازمانهاي بين المللي معلوم مي شود که وقتي نظامي پشتوانه ايماني و عقيدتي نداشته باشد، بازيچه دست مفسدين و متجاوزين مي شود.
دوّم از معايب دموکراسي اين است که رأي اکثريت، خواه حزبي باشد يا غير حزبي، هميشه موافق مصلحت نيست، بلکه غالباً رأي اقليتها اگر وابسته نباشند به صواب نزديک تر است، خصوصاً اگر از جهت کيفيت بيشتر مورد اعتماد باشند مثل اينکه در يک مسأله سياسي يا حقوقي، متخصصان سياست و حقوق رأيشان با اينکه در اقليّت مي باشند، مخالف اکثريت باشد.
سوّمين ايراد بر اين رژيم اين است که اگر اکثريّت مثلاً هشتاد در صد رأي به نظام اکثريت و به اصطلاح حکومت مردم بر مردم دادند و بيست در صد مخالف بودند، چه مجوزي براي تحميل رأي هشتاد در صد بر بيست در صد ديگر خواهد بود، و به فرض که صد در صد افراد جامعه اي نظام اکثريّت و هر نظام ديگر را پذيرفتند، چرا افرادي که بعد بن سن بلوغ مي رسند، در صورتي که در اقليّت باشند، محکوم به قبول آن نظام باشند؟
اين خود استبداد و استضعافي است که اگر چه مفاسد استبداد مطلق را ندارد، جز به عنوان دفع افسد به فاسد نمي توان آن را پذيرفت. با اينکه دفع افسد به فاسد، در صورتي منطقي و عقلائي است که چاره منحصر به فرد باشد، در صورتي که با وجود نظام کامل شرعي و الهي هيچگونه ناچاري در قبول اين استبداد و استضعاف نيست.
چهارم، اين است که در نظام اکثريت، مسأله اکثريت حقيقي و آراي اکثريت افراد مطرح نيست و به هيچ وجه اعتماد و اطمينان به حصول اين جهت فراهم نخواهد شد، زيرا در نظام اکثريت که مثلاً نود در صد يک جمعيت ده ميليوني به آن رأي داده باشند، اگر حزبي هم باشد و تک حزبي هم نباشد و دو حزب يا بيشتر داشته باشند وبه اکثريت نسبي يا مطلق، يکي از احزاب در انتخابات پيروز شوند، اين پيروزي در صورت اکثريت نسبي، مربوط به اکثريت جامعه نيست، و در صورت اکثريت مطلق هم در بعض صورتش، با توجه به اينکه در اصل نظام، آراي موافق به صد در صد نرسيده باشد، اکثريت حاصل نمي شود.
در نظام تک حزبي نيز همين اشکالات هست و در آراي مجالس و کنگره ها و شوراها نيز اين اشکالات بيشتر است و گاه مي شود رأيي که در کل و با احتساب آراي رأي دهندگان به هر نماينده اي که کاملاً در اقليّت است، به صورت اکثريت قانونيّت پيدا مي کند و حاصل اين است که در اين نظام اکثريت و شورايي، و به اصطلاح دموکراسي نيز رأي اکثريت واقعي غالباً به دست نمي آيد.
و اگر فرض شود که رأي اکثريت به مصلحت نزديک تر است (با اينکه هميشه چنين نيست) در اين نظام رأي اکثريت واقعي ملاک اعتبار نيست، و إلاّ بايد آراي نمايندگان در اندازه اعتبار، به کثرت و قلت انتخاب کنندگان آنها مربوط باشد، بنا بر اين در اکثريتي که مي گويند و حکومت مردم بر مردمي که از آن دم مي زنند، مسأله اکثريت واقعي معيار نيست، چنانکه رسيدن به مصلحت واقعي و حکومت اصلح نيز مورد نظر نيست. بلکه معيار، يک اکثريت قرار دادي و اعتباري است که به عذر ضرورت آنهائي که آن حکومت و نظام را مي پذيرند، قبول مي نمايند، با اينکه معلوم و يقين است که در بسياري از موارد بلکه اکثر موارد مخالف اکثريت مي شود و به اين ترتيب از نظام و رأي اکثريت به نظام و رأي اقليّت مي روند.
پنجم اين است که اگر انتخابات آزاد باشد، و دولت هيچگونه مداخله اي در انتخابات ننمايد از اعمال نفوذهاي ديگر و مداخله ساير متنفذّين، مثل صاحبان کارخانجات و نويسندگان حتي خوانندگان و نوازندگان، و بلکه در بعض کشورها فواحش، مصونيت نخواهد داشت و بالاخره دموکراسي و انتخاب، بهر شکل که باشد، اطمينان بخش نيست، بلکه چنانکه مي بينيم تقلب و تزوير و تبليغ و اغفال انتخاب کنندگان در آن رايج است که ماجراي «واترگيت»، يکي از نمونه هاي بارز آن است. حتي طبق بعضي روزنامه ها، براي انتخاب «نيکسون» رئيس جمهور اسبق آمريکا از نفوذ فواحش در مشتريانشان نيز استفاده شده بود.
ساير کشورها نيز وضعي مشابه آمريکا يا بدتر از آن دارند. چندي پيش بود که هيئت حاکمه انگلستان به کثيف ترين آلودگيهاي شهواني که موجب فاش شدن اسرار سياسي، و رسوائي حکومت شد متهم گرديد، تا حدي که پيشنهاد شد براي هيئت حاکمه که دست بردار از فحشاء نيستند، فواحش و فاحشه خانه هاي خصوصي تهيه کنند تا تحت کنترل باشند، و اسرار سياسي در معرض دستبرد فواحش جاسوس قرار نگيرد.
اينگونه است وضع انتخابات دموکراسي، در به اصطلاح دموکراسي ترين ملتها; و اين است شرافت و فضيلت کساني که در انتخابات آزاد آنجاها انتخاب مي شوند که بيش از اين محتاج به بيان نيست. روز به روز ماهيّت اين نظامها و رژيمها و مکتب هاي غير الهي و ناتواني آنها از نجات دادن بشر از نابساماني ها بيشتر مي شود، و شرق و غرب با مکتبهاي مادّي و الحادي و سياستهاي ضد بشري بهتر شناخته مي شوند و بشريّت به سوي گم گشته خود روي مي آورد و انتظار يک انقلاب بزرگ جهاني و اسلامي را مي کشد که او را از اين سلطه هاي فرعوني و از اين رژيمهاي به اسم دموکراسي يا انقلابي و سوسياليستي نجات بخشد.
منشور سازمان ملل حرف است چون نيستش حقيقت و مبنائي
آوازه عدالت و آزادي اسم است و هيچ نيست مسمائي
پي نوشته ها :
[1] سوره حج، آيه41.
[2] سوره بقره، آيه124.
[3] سوره بقره، آيه124.
[4] در سفينه، از سويد بن غفله روايت کرده است که گفت: بعد از اينکه مسند خلافت به ظاهر نيز به وجود علي (ع) زينت يافت و بيعت به آن حضرت انجام گرفت، شرفياب حضور او شدم. روي حصير کوچکي نشسته بود و در خانه چيز ديگري (از اشياء و اثاث و لوازم) نبود. عرض کردم: يا امير المؤمنين، بيت المال در دست تو است و در خانه تو چيزي که خانه به آن نياز دارد نمي بينم؟ فرمود: پسر غفله، خردمند، در خانه اي که از آن منتقل خواهد شد اطاقي براي خود فراهم نمي کند. ما را خانه امني است که بهترين کالاهايمان را به سوي آن فرستاده ايم و خودمان نيز پس از اندک زماني به آنجا مي رويم.
[5] رجوع شود به تعليقه «3».
[6] در اينجا با اينکه او بيمار بود، کسي مانع از وصيّت او نشد و «حسبنا کتاب الله» نگفت، بلکه پيش از آنکه بگويد، چون بيهوش بود، عثمان از پيش خود، اسم عمر را نوشت و من نمي دانم ابوبکر به هوش آمد يا نه. آنها مي گويند به هوش آمد، عثمان گفت: «من عمر را نوشتم» او هم تصديق کرد.